در زنـدگی روزهایی هست که آدمی شاید
بعدها تجربهشان کند، از آن تجربههاییکه
کـه همـان یک بارش تا آخـر عمـر به یادت
خواهد ماند، از آن تجربههاییکههر موقع
بهیادشانبیـوفتیکفدستترا رویزانویت
میسـابانی و لبهـایت را به نامنظمتریـن
حالتممکن در دنیا رویهمفشار میدهی،
از آن تجربههایی که کم حرفت نمیکنـد،
لالات میکنـد، لال... روزهایی کـه وقـتی
ساعت به سه چهار بعدازظهر اش میرسد
دنیا برایت مثل بنبستی میشود که داری
سوار بر دوچرخهایکهفقط ترمز جلو دارد
میروی به سمتش، آنجاییکهبینانتخاب
ترمز گرفتن یا نگـرفتن هاجُ واج میمانی،
آنجاییکه نمیدانی ترمز گرفتن بهترست
یا نگرفتن. از آنروزهاییکهآنقـدر کلافهای
تا شوفـاژ اتاقاترا هر هشتدقیـقه یکبار
باز کنی و ببندی، لحظهای گرمی لحـظهای
سرد، از آنروزهاییکههر بیستدقیقه یک
بار پردۀ اتاقات را میزنی کنار و آنطرف
پنجـره دنبال چیـزی میگردی که مطمئنی
آنجـا نیست. روزهاییکه ساعت و عقربه
هایشجلو برو نیستند که نیستند، من این
را به چشم دیدهامکه عقـربههای ساعت از
حرکت میایستنـد، میایستند زل میزنند
در چشـمانت. روزهـایی که منتـظر اس ام
اسی هستی که میدانی رسیـدنش محـال
ممکنست، اما میدانی آدمی همین است
دیگر، منتظر بودن را ترجیح میدهد به نا
امیدی... روزهاییکه حاضری برای دعوت
شـدن به یک شام دونفـرهی شبـانه همـهی
داروندارترا بدهیبهدستِ بادِ لامروت. از
آن روزهاییکه خودتهم خستـه میشوی
از دستِ خـودت بس که گـوشی لعنـتی را
بیدلیلانه آنلاک و لاک میکنی و بیفایده
ترین نگاه دنیا را به ساعتاش میاندازی.
میدانیبعضی از روزها مثلِ مردنِ دوباره
است، آدمی به تنهایینمیتواند از پس این
روزها بربیاید، این روزها را تکنفـره تمـام
کردن چیـزیست شبیه روزی که تو تاریخ
را آماده کرده باشی اما سر جلسۀ امتحان
بفهـمی که امتـحان آن روز ریاضـی است،
ریاضـی... تقـویمم را نگاه میکنـم، امـروز
همان روزیست که یک سال صبـر کرده تا
دوباره به مـن برسد و تلافی همۀ نداشتـه
ها و داشتههای از دسترفتهام را بر سرم
آوار کند. میدانیرفیـق بعضی از روزها را
تنهایی تمـام کردن مصـداق بارز خودکشی
است مخصـوصا کـه آن روز، "روز تولدت"
باشد... روز تولد... همین.